چون ساعقه بر سنگ رساندی رفتی
این آتش عشق را نشاندی رفتی
گویند که سنگ سرد است و زمخت
این سنگ به شبنمی شکاندی رفتی
29/12/1383
دل دریا
اولین شعر عمرم
دل من دریــــایـــی است
به بلندی همه وســعت آن
به قشنگی صفــات ازلی
قسمم بر دل دریایــی تو
بــه خدایـــم زیبـــاســـت
غم دلبازی عاشق زیباست
دفی به روی دو خط موازی
از دست انداز یک خیابان
مردی باید
برای عبور یک شهاب
تا انتهای هاشور خورده اش
به خورشید ِ
تازه نقش بسته
دخیل ببندد
نوری عبور کند از
دنده های استخوانی
که پوستی بر آن تنیده آدم
و حوایی که هنوز
قساوت نفرین را پیدا نکرده
تا فرزندان آدم را به زمین بکشد
هابیل بمیرد تا
قابیل
لذت کشتن را
کشف کند
انسان به حجر برسد
این نوشداروی وعده داده هم
آخر برسد تا
قالب انسان گرفته ای
بنشیند روی سینه
سر ببرد مثل آب خوردن
برگردد
نعره بکشد عالم را
این راه هاشور خورده
صد و بیست و چهار استخوان ترکانده
که پر از سنگلاخ است
ملیون ملیون سال بگذرد
به نام تمدن
حرف بزند
از میان اینها
چشم های از حدقه بیرون
لای دنده های استخوانی
ذکر زبانشان باشد :
" موجی شده آدم در این عصر مجازی "
نور خورشید کاغذی
عبور می کند از
دند ه ی یازده
شهاب می گذرد
می گذرد آه!
باز دیر رسیدی
مرد موعود
شب شد
7/2/1384